آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

گل همیشه بهارم آیلین

جشن دندونی آیلین خانوم

  پنج شنبه ٩١/٠٨/٠٤  برای آیلین عزیزم یه جشن دندونی خودمونی گرفتیم. خاله ها و مامان جون و عمه آرزو رو دعوت کردیم. منم از دو سه روز پیش کلی برای جشن دخترم تدارکات دیده بودم و تزئینات درست کرده بودم خدارو شکر همه چیز همونجور که خواستم بود و مهمونی خاطره انگیزی شد. آش دندونی هم از دیشب بار گذاشتم و حسابی جا افتاده بود و با اینکه تاحالا درست نکرده بودم خوشمزه شد. اینم جشن دندونی ما به روایت تصویر :                                       ...
11 آبان 1391

دست دسی

دستای خوشگلتو بخورم که بزرگ شدی واسه مامان دست دست میکنی. امشب ساعت 11 با بابایی داشتیم بهت میگفتیم دست دسی دست دسی که یهو برامون دست دسی کردی. وقتی صدای بهم خوردن دستای خودتو میشنیدی خودتم خیلی ذوق میکردیو ول کن نبودی. منم که انقد خندیده  بودم گونه هام دیگه درد میکرد.                      ...
2 آبان 1391

اولین دندون آیلینم در اومد

  مبارکه نفس مامان. خدارو هزاربار شکر که اصلا اذیت نشدی. دختر ماه منی که همه چیزت استثنایی بود. آیلین منم داره میاد جزو کباب خورا. بالاخره توی نه ماه و 2 روزگی یدونه مروارید خوشگل توی دهنت جوونه زد. داشتم یکم بهت آب قلم میدادم که یه صدایی مثل خوردن قاشق به دندون شنیدم. اصلا باورم نمیشد. دست کشیدم دیدم بله عروس مامان داره یه دندون خوشگل درمیاره.                                                             ...
29 مهر 1391

اولین سفر هوایی آیلین خانوم

  این سفر یه جورایی توفیق اجباری شد ولی خدارو شکر بد نبود وعزیزم با اینکه خیلی مریض بودی اصلا مامانو اذیت نکردی خدارو شکر. هفته پیش شنبه یهو قرار شد با مامان جون و عمه آرزو و دایی رضایینا بریم کیش. که منو بابا به خاطر سرماخوردگی تو پشیمون شدیم و میخواستیم کنسل کنیم پروازو ولی نشد و صبح دوشنبه همگی با هم رفتیم کیش. خدارو شکر هم پرواز رفت هم برگشت تو بغل مامانی لالا کردی. روز اول زیاد حالت خوب نبود ولی هرروز بهتر شدی. اونجا برات یه کالسکه خریدیمو همش باهم تو پاساژا میگشتیم. قربونت برم بسکه نازی همه همش لپتو میکشیدنو به من میگفتن توروخدا اسفند دود کن. سفر خوبی بود فقط یکم طولانی شد و تا جمعه شب اونجا بدیم واس...
29 مهر 1391

تقدیم به حسام عزیزم

  تو را تا بی نهایت دوست می دارم٬نمی دانم چرا٬ شاید این طبیعت ساده و بی آلایش من٬ حد و مرزی برای دوست داشتن نمی شناسد. ای فرشته نازل شده بر چشمانم٬ ای شقایق زندگی ام٬ ای تنها ستاره آسمان قلبم٬ ای زیباترین زیباییهای محبت٬ ای بهانه شبهایم٬ ای تنها نیاز زنده بودنم٬ ای آغاز روز بودنم٬ ای نیمه پنهان من٬ تو را با تمام وجود٬   دوست دارم     می پرستم     می ستایم       بهترین آهنگ دنیا برای من تپش قلب مهربان توست و قشنگ ترین و فراموش نشدنی ...
23 مهر 1391

ما برگشتیم با کلی تغییر

  بالاخره روزهای سخت ولی  بی نهایت شیرین به دنیا اومدن مرسانا جون گذشت و جمعه بعدازظهر جشن هم برگذار شد و ما برگشتیم خونمون. خداروشکر مرسانا حالش خیلی خوب شده. ولی کاش بهشون نزدیک بودیم و میتونستم عصرا به خاله نرگس سر بزنم چون میدونم چقد اوایلش که آدم تنها میشه دلش میگیره و نیاز به کمک داره... تو این مدت که نتونستم بیام برات بنویسم خیلی تغییرا کردی. خیلی کارا یاد گرفتی. دیگه خیلی قشنگ چهاردست و پا میری. وقتی برات سی دی میزارم خودت که خسته میشی دراز میکشی دوباره خسته که شدی بلند میشی میشینی. خلاصه کلی مستقل شدی. دیروز برای اولین بار پله آشپزخونمونو اومدی بالا تا بیای پیش مامان فضولی. بعدم کشوی کابینتو انقد...
17 مهر 1391

به دنیا اومدن دختر خاله ی آیلین

بالاخره تموم شد. مرسانا خانوم در یک عملیات فوری به طور ناگهانی هممونو شگفت زده کردوبه دنیا اومد. و یه دنیا استرس و دلشوره ی من و خاله ها به پایان رسید. یکشنبه 91/06/26 قرار بود باهم بریم خونه خاله الهامینا. همه ی کارامونو که کردیم درست دم راه افتادن خاله سمیه زنگ زدو گفت میتونی تا 8 خودتو برسونی؟ نرگس داره زایمان میکنه. تمام تنم یهو خشک شد. خاله نرگس فشارش بالا رفته بود و مجبور شدن چند روز زودتر عملش کنن. خلاصه با کلی خجالت به خاله الهامینا گفتم و رفتیم بیمارستان. خدارو شکر دخترخاله صحیح و سالم به دنیا اومد. قد و وزنش دقیقا مثل تو بود 49سانت و 3 کیلو. ولی خیلی ریزتر نشون میداد. خیلی نازو معصوم بود. هرچی نگاهش می...
7 مهر 1391

خاطره اومدنت به روایت عمه آرزو که خیــــــــلی دوست داره

  این خاطره رو عمه آرزو برات نوشته که دوست داشتم اینجا بزارم یادگاریش قشنگ تره. عمه آرزو خیلی خیلی دوست داره فدات شم. البته مامان جون عمو حامد و سعید و خاله ها و خلاصه همه آیلین خوشگلمو خیلی دوست دارنا ولی میگن عمه یه جور دیگه بچه داداشو میخواد. اینم خاطره عمه آرزو:   سلام عمه جون میخوام از یه خاطره شیرین برات تعریف کنم فکر کنم اردیبهشت ماه بود من ومامان جون رفته بودیم بازار خرید که مامان ظریفه زنگ زد گفت شب با مامان و سعید بیاید خونه ما جلسه داریم گفتم حتما میخوایم برای سفر مکه صحبت کنیم شب وقتی رفتیم مامان یه جعبه که روش یه کاغذ بود آورد گذاشت جلو ما توی جعبه یه لباس بچه گونه بود با دیدنش فهمیدم که ...
7 مهر 1391

عکس های آتلیه 8 ماهگی آیلین

بالاخره عکس های آتلیه آیلین خانوم آماده شدن و جیگر مامان خیـــــــــــــــــــــــــلی خوشگل افتاده تو همشون. اصلا خودتون ببینین و قضاوت کنین من هیچی نمیگم                                       ادامه مطلب یادتون نره!                                                                       &nb...
3 مهر 1391