آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

گل همیشه بهارم آیلین

سیزده به در 94

  امسالم مثل پارسال سیزده به در باغ دایی رضای بابا حسام بودیم   انشالله سال های سال زنده باشن و سایشون بالاسر خانواده و فامیل باشه   تقریبا سی سیوپنج نفری میشدیم   خیلی خیلی باغ باصفا و پراز شکوفه بود و خیلی خوش گذشت   اینم عکسای دختر خوشگلم با اون ژستای خوردنیش                                                         سبزه گره زدن آیلین خانومم           ...
19 فروردين 1394

سفر دوروزه محلات

  امسال عید ما سفر خانوادگی نرفتیم و همش مشغول دید و بازدید بودیم   تقریبا دهم عید با دوستای بابا حسام رفتیم محلات و دوروزه برگشتیم   اینم عکسای سفر کوچولومون                                                                                         ...
18 فروردين 1394

روز دختر خوشگلم مبارک

  دختر عزیز مامان روزت مبارک عشق من   قربون مهربونیات بره مامان که انقد بزرگ شدی و هرکاری مامان میکنه تقلید میکنی   چندوقتی بود همش چادر نماز منو سرت میکردی و ادای نماز خوندن درمیاوردی   مامان جونم واسه روز دختر یه پارچه چادری برات آورده بودم   منم زودی چرخمو آوردم و چادرتو بریدم و برات دوختم   خییییلی تو چادرت ناز و بامزه میشی به قول خودت عشششگم...               اینم کادوی عمه آرزو به مناسبت روز دختر که خیلی دوسش داری           ...
6 شهريور 1393

عاشورای خاطره انگیز

  امسال تاسوعا و عاشورا خاله ها اومدن خونمون که نذرمونو ادا کنیم. آخه پارسال روز عاشورا عمه آرزو برای خاله نرگس یه شیشه شیر نذری از دسته چهل اخترون گرفته بود که اگه تا سال دیگه نی نی دار شد بیاد همون دسته 6 تا از همون شیشه شیرا پخش کنه و نی نیشم سقا کنه. که قربون بزرگی خدا برم همینجورم شد. توهم که مامان جون نذرت کرده بود انشالله سالم و سلامت به دنیا اومدی تو همون دسته سقا بشی. از جمعه شب بچه ها خونمون بودن.  یکشنبه 91/08/05  روز عاشورا بود که لباساتونو پوشوندیم و رفتیم دسته چهل اخترون. مامانی اصلا و ابدا نذاشتی چفیه و هد بند سرت ببندم. شانس بد من بارونم میومد. توهم همش گریه میکردی و بغل هیچ کس نمیرفتی حتی با...
7 آذر 1391

10 ماهه شدی لوبیای من

  این عمر ماست که داره انقد زود میگذره ؟ انگار همین دیروز بود که ماههای اول بارداریم بود و خاله ها بهت میگفتن لوبیا. لوبیا خوبه؟ منم کلی ذوق میکردم و میگفتم آره لوبیا هم خوبه. انگار همین دیروز بود همچین روزی که اون فرشته ی معصوم و نازو دادن بغلم گفتن بیا این هدیه خداست برای تو مامان تنها. بیا تنهایی تموم شد و جاشو یه عمر لحظه لحظه عشق و مادرانگی گرفت... به شرطی که امانت دار خوبی باشی مراقب این هدیه ی بی نظیر باشی. نمیدونم تا حالا بودم یا نه ولی با بند بند وجودم تلاش کردم که باشم. تلاش کردم قدر تو نازنینمو بدونم تنبلی نکنم نامهربونی نکنم بیحوصلگی نکنم. ولی بازم هرکاری بکنم میدونم تو نشونه ای از بزرگی و گذشت و مه...
27 آبان 1391

یه شب خیلی سخت

  مامان فدای اون نگاه قشنگت که الان روی پام نشستی یه نگاه به کیبوردو دستای مامان میکنی یه نگاه به صفحه مانیتور. آروم و مظلوم. داغی تنتو حس میکنم دلم خون میشه نفسم. دیشب تا حالا تب کردیو نا آرومی. دوباره بردیمت دکتر گفت عفونت گوشت کمتر نشده. چه بارون شدیدی میومد. تو ماشین تا خونه بغض تو گلوم بود. خیلی خسته ام آخه خوشگل مامان دیشب اصلا نخوابیدی. تا صبح بیتابی کردی. خیلی سخت گذشت و برای اولین بار خیلی کلافه شده بودمو واقعا بدنم کم آورده بود. فشارم افتاده بود از بیخوابی. همش میگفتم حالت تهوع دارم چقد سرده. بالاخره نه و نیم صبح رضایت دادیو خوابیدی تا 12. اونم رو پای مامانی. منم 2 ساعتی تو همون حالت خوابیدم. بمیرم برا...
24 آبان 1391

وای خدا من طاقت مریضی فرشته کوچولومو ندارم

  دلم خیلی گرفته خیلی اعصابم خورده. آخه چرا تموم نمیشه. آیلین جونم بازم ویروس گرفته. دیروز خیلی حالت خوب بود و همش داشتی شیطونی میکردی. ولی امروز از صبح تب داشتی و خیلی گریه کردی. منم خیلی خیلی غصه خوردم آخه این بار سومه که پشت سر هم داری ویروس میگیری. خیلی کم لاغر شدی ولی بازم  نمیدونی وقتی نگات میکنم چه غصه ای رو دلم میشینه آخه آیلین من با چینای دست و پاش با اون لپای خوشگلش دل همرو میبره. هرکاری کردم نه فرنی خوردی نه سوپ. ناهار از گلوم پایین نمیرفت میگفتم آیلینم گرسنشه. بازم سوپتو گرم کردم ولی نخوردی. من مامان بدی نیستم ولی خودمم میدونم این ضعفو دارم که واقعا طاقت دیدن بی حالی و مریضی و گریه دختر کوچولومو اصـــ...
12 آبان 1391

به دنیا اومدن دختر خاله ی آیلین

بالاخره تموم شد. مرسانا خانوم در یک عملیات فوری به طور ناگهانی هممونو شگفت زده کردوبه دنیا اومد. و یه دنیا استرس و دلشوره ی من و خاله ها به پایان رسید. یکشنبه 91/06/26 قرار بود باهم بریم خونه خاله الهامینا. همه ی کارامونو که کردیم درست دم راه افتادن خاله سمیه زنگ زدو گفت میتونی تا 8 خودتو برسونی؟ نرگس داره زایمان میکنه. تمام تنم یهو خشک شد. خاله نرگس فشارش بالا رفته بود و مجبور شدن چند روز زودتر عملش کنن. خلاصه با کلی خجالت به خاله الهامینا گفتم و رفتیم بیمارستان. خدارو شکر دخترخاله صحیح و سالم به دنیا اومد. قد و وزنش دقیقا مثل تو بود 49سانت و 3 کیلو. ولی خیلی ریزتر نشون میداد. خیلی نازو معصوم بود. هرچی نگاهش می...
7 مهر 1391

اولین باره که مریض شده فرشته ی ما

الهی مامان بمیره که انقد تو اذیت شدی هستی مامان. شنیده بودم مریض شدن نی نی ها خیلی سخته واسه مامان باباها ولی نمیدونستم انقد.. از همون روز اول که رفتم تهران شبش تب کردی و حالت بد شد. انقد بیتابی کردی و گریه زاری کردی که حد نداره. منکه تا حالا انقد گریه ازتو ندیده بودم خدا میدونه چقد عذاب و سختی کشیدم. توی بیمارستان هق و هق پا به پای تو گریه میکردم. بعد چند روزم فکرکنم به آموکسی سیلین حساسیت داشتی تمام بدنت پر دونه شد حتی صورت خوشگلت. نگات که میکردم خون به دلم میشد. چشمت کردن به خدا نفس مامان. حالا الان بهتر شدی و دونه ها کم شدن خدارو شکر. تازه یکم خیالم ازتو راحت شده بود که شنیدم مرسانا زردیش بالا رفته و تو ب...
2 مهر 1391