اولین باره که مریض شده فرشته ی ما
الهی مامان بمیره که انقد تو اذیت شدی هستی مامان.
شنیده بودم مریض شدن نی نی ها خیلی سخته واسه مامان باباها ولی نمیدونستم انقد..
از همون روز اول که رفتم تهران شبش تب کردی و حالت بد شد.
انقد بیتابی کردی و گریه زاری کردی که حد نداره.
منکه تا حالا انقد گریه ازتو ندیده بودم خدا میدونه چقد عذاب و سختی کشیدم. توی بیمارستان هق و هق پا به پای تو گریه میکردم.
بعد چند روزم فکرکنم به آموکسی سیلین حساسیت داشتی تمام بدنت پر دونه شد حتی صورت خوشگلت.
نگات که میکردم خون به دلم میشد. چشمت کردن به خدا نفس مامان.
حالا الان بهتر شدی و دونه ها کم شدن خدارو شکر.
تازه یکم خیالم ازتو راحت شده بود که شنیدم مرسانا زردیش بالا رفته و تو بیمارستان بستری شده. خدا میدونه چه حالی شدم.
انشالله خیلی زود بیام و بگم مرسانا خوبو سلامت برگشته خونه.
دلم الان خیلی پیش آبجی نرگسمه که با اون حالش تو بیمارستان اسیر شده ولی چه میشه کرد
بازم خدا بزرگه...