10 ماهه شدی لوبیای من
این عمر ماست که داره انقد زود میگذره ؟
انگار همین دیروز بود که ماههای اول بارداریم بود و خاله ها بهت میگفتن لوبیا. لوبیا خوبه؟ منم کلی ذوق میکردم و میگفتم آره لوبیا هم خوبه.
انگار همین دیروز بود همچین روزی که اون فرشته ی معصوم و نازو دادن بغلم گفتن بیا این هدیه خداست برای تو مامان تنها. بیا تنهایی تموم شد و جاشو یه عمر لحظه لحظه عشق و مادرانگی گرفت...
به شرطی که امانت دار خوبی باشی مراقب این هدیه ی بی نظیر باشی. نمیدونم تا حالا بودم یا نه ولی با بند بند وجودم تلاش کردم که باشم.
تلاش کردم قدر تو نازنینمو بدونم تنبلی نکنم نامهربونی نکنم بیحوصلگی نکنم.
ولی بازم هرکاری بکنم میدونم تو نشونه ای از بزرگی و گذشت و مهربونی اون خدای مهربونمی که ما بنده های کوچیکشو لایق همچین هدیه ای میبینه..
همونی که درست لب پرتگاه گرفت دست آبجی نرگسمو محکم بغلش کرد و گفت منکه نگات نمیکنم تا پرت شی ببین چی تو بغلم دارم واست واسه خود خودت...
10 ماه گذشت چقد راست میگن وقتی میگن بهت خوش گذشته؟ وقتی خوش میگذره زمان و روزگار و ساعت باهم مسابقه میزارن...
تو این ده ماه زندگیم خیلی شیرین تر و قشنگتر بود مامانی. مثل یه خورشید گرم و پرنور تابیدی به آشیونه مامان و بابا. بردی همه ی تاریکی هارو همه ی سردی هارو.
با چی میشه جبرانش کرد این همه خوبیو عشقو که تو به ما دادی؟
من دربس نوکرتم سرور من تاج سر من...