آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

گل همیشه بهارم آیلین

خاطره ای از چسب زخم

آخه مامان کوچولو این کارا چیه میکنی؟ آدم چسب زخمو ور میداره میزنه به گوش بچه بیچاره؟؟؟ آره مامان جون من کردم اینکارو. بابا همش موقع خوابیدن گوشات برمیگشت مثلا خواستم خوبی کرده باشم گوشای دخترم بل نشه. ورداشتم دوتا چسب زخم تق و تق زدم به دوتا گوشات. تا شب بود ولی احساس کردم کلافت کرده اومدیم بکنیمش که.... الهی بمیرم مامان پروژه ای شد واسه خودش. خیلی اذیت شدی و گریه کردی منو ببخش کوچولوی من. منم کم کم باتو بزرگ میشم و مامان شدنو یاد میگیرم دیگه وگرنه منکه راضی نیستم خار به پای دختر نازم بره چه میدونستم.   اصلا فکرشم نمیکردم انقد چسبش سفت باشه. کارخونش فکر کرده چسب قطره ای باید بده بیرون. به زور وزحمت نصف...
11 تير 1391

خدا عمه آرزوی دخترمو نجات داد

 ده روزی هست که پای کامپیوتر نیومده بودم چه برسه واست چیزی بنویسم. سه شنبه هفته پیش بود ( 91/03/09 ) که از بابایی شنیدم عمه آرزو حالش بد شده بردنش بیمارستان. ما خونه خاله زهره بودیم. بابایی گفت بالا میاورده و الان بیهوشه نمیتونه بگه چشه. ولی من صبح باهاش حرف زده بودم و باورم نمیشد مسموم شده باشه. دکترای احمق قم نمیفهمیدن چشه و میگفتن قرص خورده آخرشم همونجوری روونه خونشون کردن. ولی خاله زهره تا شنید گفت تهوع خطرناکه مطمئنم یه چیزی تو سرشه مگه من باورم میشد. خدا به هممون رحم کرد تا صبح خونشون بوده و صبح که دوباره بردنش بیمارستان فهمیدن یه رگ مغزش پاره شده. منتقلش کردن تهران. ولی دکتری که باید عملش میکرد شنبه ا...
19 خرداد 1391

واکسن چهار ماهگی

عزیزدلم داره بزرگ میشه. چهار ماهشم تموم شد و واکسنشو امروز زدیم.                                                                                              صبح با عمه آرزو بردیمت بیمارستان ولیعصر و واکسنتو زدی. قربونت برم مامان فقط یه لحظه گریه کردی.                      خدا رو شکر تا الانم نه تب کردی نه درد داری. خیلی دلشوره داشتم که...
27 ارديبهشت 1391

اولین باری که دوتایی بیرون رفتیم

امروز برای اولین بار با آیلین خوشگلم دوتایی رفتیم بیرون و قدم زدیم. تقریبا ساعت 7 بعداز ظهر بود. بابایی خوابیده بود و ما با هم رفتیم ددر که حوصلمون سر نره. گذاشته بودمت تو آغوشی خیلی خوشت اومده بود و همه جارو با تعجب نگاه میکردی. دورت بگردم مامان جون...                                       ...
18 ارديبهشت 1391

خوش اومدی به زندگیم عزیزم

یادش به خیر چه روزی بود هم سخت بود هم شیرین. راستی که آدم به خلقت و قدرت خدا حیرون میمونه. 90/10/27 روز اومدن فرشته کوچولومو میخوام تعریف کنم. از شب قبل همه اینجا بودن خاله ها و عمه آرزو و مامان جون... منکه کل شبو بیدار بودم ونماز میخوندم و دعا میکردم. صبح ساعت 7 بیدار شدیم و با بابایی رفتیم بیمارستان خاله نرگس هم باهامون اومد.  کارای پذیرشو کردیمو رفتیم تو بخش. لباس پوشیدمو منتظر دکتر بودیم. دکترت ریاحی پور بود و من دومین عملش بودم. وقتی رفتم تو اتاق عمل ازم پرسیدن بیهوشی کامل یا بی حسی؟ منم گفتم بی حسی. میخواستم هوشیار باشم خاله هارو مخصوصا خاله نرگسو دعا کنم مامان شه. اون موقع هنوز دختر خاله نیومد...
13 ارديبهشت 1391