ما برگشتیم با کلی تغییر
بالاخره روزهای سخت ولی بی نهایت شیرین به دنیا اومدن مرسانا جون گذشت و جمعه بعدازظهر جشن هم برگذار شد و ما برگشتیم خونمون. خداروشکر مرسانا حالش خیلی خوب شده. ولی کاش بهشون نزدیک بودیم و میتونستم عصرا به خاله نرگس سر بزنم چون میدونم چقد اوایلش که آدم تنها میشه دلش میگیره و نیاز به کمک داره... تو این مدت که نتونستم بیام برات بنویسم خیلی تغییرا کردی. خیلی کارا یاد گرفتی. دیگه خیلی قشنگ چهاردست و پا میری. وقتی برات سی دی میزارم خودت که خسته میشی دراز میکشی دوباره خسته که شدی بلند میشی میشینی. خلاصه کلی مستقل شدی. دیروز برای اولین بار پله آشپزخونمونو اومدی بالا تا بیای پیش مامان فضولی. بعدم کشوی کابینتو انقد...