آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

گل همیشه بهارم آیلین

خوش اومدی به زندگیم عزیزم

1391/2/13 16:49
635 بازدید
اشتراک گذاری

یادش به خیر چه روزی بود هم سخت بود هم شیرین.

راستی که آدم به خلقت و قدرت خدا حیرون میمونه.

90/10/27 روز اومدن فرشته کوچولومو میخوام تعریف کنم.

از شب قبل همه اینجا بودن خاله ها و عمه آرزو و مامان جون...

منکه کل شبو بیدار بودم ونماز میخوندم و دعا میکردم.

صبح ساعت 7 بیدار شدیم و با بابایی رفتیم بیمارستان خاله نرگس هم باهامون اومد. 

کارای پذیرشو کردیمو رفتیم تو بخش. لباس پوشیدمو منتظر دکتر بودیم.

دکترت ریاحی پور بود و من دومین عملش بودم.

وقتی رفتم تو اتاق عمل ازم پرسیدن بیهوشی کامل یا بی حسی؟

منم گفتم بی حسی. میخواستم هوشیار باشم خاله هارو مخصوصا خاله نرگسو دعا کنم مامان شه. اون موقع هنوز دختر خاله نیومده بود.

میخواستم خودم اولین نفر ببینمت. صدای اولین گریه دخمل نازمو بشنوم و همه چیزو بفهمم.

تورو که آوردن بیرون داشتم با صدای گریت گریه میکردم پرستار ازم پرسید میخوای ببینیش؟

گفتم آره. اونوقت از لای یه عالمه پارچه ی سبز یه کله کوچولوی قرمز نشونم دادن که داشت گریه میکرد.

وقتی آوردنم تو بخش حالم خیلی بد بود. نمیخوام از خاطره های بد تعریف کنم فقط میگم زایمانم خیلی سخت بود خیلی سخت...

مردارو تو بخش راه نمیدادن واسه همین مامان جون تورو لای چادرش دزدکی برد بیرون که بابایی ببینتت.

وقت ملاقات همه اومدن. توهم اومدی انقد اولش سفید بودی عین گچ ولی کم کم تیره تر شدی.

فرداش که اومدیم خونه بابایی برامون قربونی کشت. عمه زری بابایی هم آیلنمو حمام کرد.

و زندگی ما و آیلین کوچولومون شروع شد....

 

 

خوش اومدی به زندگیم مامان جون... 

 

آیلین و بابا در بیمارستان

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

عمه آرزو
6 مهر 91 15:12
سلام عمه جون میخوام از یه خاطره شیرین برات تعریف کنم فکر کنم اردیبهشت ماه بود من ومامان جون رفته بودیم بازار خرید که مامان ظریفه زنگ زد گفت شب با مامان و سعید بیاید خونه ما جلسه داریم گفتم حتما میخوایم برای سفر مکه صحبت کنیم شب وقتی رفتیم مامان یه جعبه که روش یه کاغذ بود آورد گذاشت جلو ما توی جعبه یه لباس بچه گونه بود با دیدنش فهمیدم که دارم عمه میشم وای که چقدر خوشحال شدم جیغ زدم کلی مامان ظریفه رو بوس کردم آخه نمیدونی چقدر آرزوی اومدن تورو داشتم مامان جون اولش نفهمیده بود فکر کرده بود مامان مال بابا حسام پیراهن خریده ولی بعدش اونم کلی ذوق کرد از اون به بعد این سوال همیشگی من از مامان ظریفه شد که پس کی آیلین ما میاد کاش زودتر به دنیا بیاد خلاصه دو ماه بعد عروسی من که همسایتون شده بودم به دنیا اومدی اینقدر ذوق زده اومدنت بودم که یادم پرستار گفت حتما عمه اش هستی که اینقدر خوشحالی عزیزم یادم وقتی روی صورتت باز کردن مثل ماه سفید و خوشگل بودی با اینکه خیلی خواب آلو بودم اون شب به عشق تو توی بیمارستان موندم به یمن قدم تو اون روزها همش شادی و خوشحالی بود ولی مامان ظریفه خیلی اذیت شد بزرگ شدی حتما قدر دانش باش خیلی خیلی دوست دارم مهربون عمه
سمیه
11 آذر 93 18:22
سلام خیلی وب نازی داری ممنون می شم کلمه عبوررابابت خاطرات تولدتایک سالگی بدی