خوش اومدی به زندگیم عزیزم
یادش به خیر چه روزی بود هم سخت بود هم شیرین.
راستی که آدم به خلقت و قدرت خدا حیرون میمونه.
90/10/27 روز اومدن فرشته کوچولومو میخوام تعریف کنم.
از شب قبل همه اینجا بودن خاله ها و عمه آرزو و مامان جون...
منکه کل شبو بیدار بودم ونماز میخوندم و دعا میکردم.
صبح ساعت 7 بیدار شدیم و با بابایی رفتیم بیمارستان خاله نرگس هم باهامون اومد.
کارای پذیرشو کردیمو رفتیم تو بخش. لباس پوشیدمو منتظر دکتر بودیم.
دکترت ریاحی پور بود و من دومین عملش بودم.
وقتی رفتم تو اتاق عمل ازم پرسیدن بیهوشی کامل یا بی حسی؟
منم گفتم بی حسی. میخواستم هوشیار باشم خاله هارو مخصوصا خاله نرگسو دعا کنم مامان شه. اون موقع هنوز دختر خاله نیومده بود.
میخواستم خودم اولین نفر ببینمت. صدای اولین گریه دخمل نازمو بشنوم و همه چیزو بفهمم.
تورو که آوردن بیرون داشتم با صدای گریت گریه میکردم پرستار ازم پرسید میخوای ببینیش؟
گفتم آره. اونوقت از لای یه عالمه پارچه ی سبز یه کله کوچولوی قرمز نشونم دادن که داشت گریه میکرد.
وقتی آوردنم تو بخش حالم خیلی بد بود. نمیخوام از خاطره های بد تعریف کنم فقط میگم زایمانم خیلی سخت بود خیلی سخت...
مردارو تو بخش راه نمیدادن واسه همین مامان جون تورو لای چادرش دزدکی برد بیرون که بابایی ببینتت.
وقت ملاقات همه اومدن. توهم اومدی انقد اولش سفید بودی عین گچ ولی کم کم تیره تر شدی.
فرداش که اومدیم خونه بابایی برامون قربونی کشت. عمه زری بابایی هم آیلنمو حمام کرد.
و زندگی ما و آیلین کوچولومون شروع شد....
خوش اومدی به زندگیم مامان جون...