خدا عمه آرزوی دخترمو نجات داد
ده روزی هست که پای کامپیوتر نیومده بودم چه برسه واست چیزی بنویسم.
سه شنبه هفته پیش بود ( 91/03/09 ) که از بابایی شنیدم عمه آرزو حالش بد شده بردنش بیمارستان.
ما خونه خاله زهره بودیم. بابایی گفت بالا میاورده و الان بیهوشه نمیتونه بگه چشه.
ولی من صبح باهاش حرف زده بودم و باورم نمیشد مسموم شده باشه.
دکترای احمق قم نمیفهمیدن چشه و میگفتن قرص خورده آخرشم همونجوری روونه خونشون کردن.
ولی خاله زهره تا شنید گفت تهوع خطرناکه مطمئنم یه چیزی تو سرشه مگه من باورم میشد.
خدا به هممون رحم کرد تا صبح خونشون بوده و صبح که دوباره بردنش بیمارستان فهمیدن یه رگ مغزش پاره شده.
منتقلش کردن تهران. ولی دکتری که باید عملش میکرد شنبه از ترکیه میومد. خدا میدونه چقد خودش و بقیه اون چند روز عذاب کشیدن.
بیچاره مامان جون که یه لحظه استراحت نداشت. منم هر روز میرفتم بیمارستان ولی به خاطر تو نمیتونستم شب بمونم.
شنبه عملش کردن و خداروشکر خوب شد. تا چهارشنبه هم تو بیمارستان بودیم. هم خودش خیلی خسته شده بود هم اطرافیان.
بیمارستان خیلی جای کوفتیه آدم روحش میمیره واقعا.
خلاصه دیروز مرخص شد و بعد ده روز اومدیم خونمون. ولی هنوز نیاز به مراقبت داره و مامان جون پیشش میمونه.
روحیش خیلی ضعیف شده همش گریه میکنه واقعا هم حق داره مریضی خیلی سخته.
منکه باتمام وجود درکش میکنم خودم خیلی این اذیت هارو کشیدم اونم تنهای تنهای تو یه شهر غریب. البته درد آرزو یه چیز دیگه ست.
درد و مریضی آدمو از پا درمیاره. بازم امید به خدا دکترا گفتن به مرور زمان خوب میشه.
هروقت میبرمت پیشش و براش آغوم آغوم میکنی گریش میگیره.
دلم میسوزه میفهمم چه فکرایی میکنه دلش میخواد مثل قبلنا قربون صدقت بره بغلت کنه بالا پایینت کنه نمیتونه از ضعفش دلش میشکنه.
مثل منکه حسرت به دل مونده بودم خودم دخترمو راه ببرم آرومش کنم. باهاش بازی کنم ولی این کمردرد لعنتی فقط دلمو میشکست.
همش میگه ده روزه بچمونو بغل نکردم...
قربون دل کوچولوت برم فرشته ی من دعاش کن زودتر خوب خوب شه و بیشتر از این اذیت نشه...