سفر خاطره انگیز مون به مشهد
فکر نکنم تا دنیا دنیاست این سفر و اون شب سخت و وحشتناک یادم بره..
منو ببخش مامانی من خیلی کوتاهی کردم خیلی بچگی کردم دیگه برام تجربه شد هیچ وقت با خوشبینی بیجا عزیزترین چیزم تو دنیارو به خطر نندازم.
از اولشم دلم راضی نبود برم همش یه دلشوره ای داشتم ولی دلم نیومد دل خاله هارو بشکنم و رفتم..
6 صبح پنج شنبه بیدار شدیم کارامونو کردیم و راهی مشهد شدیم. من و تو و خاله سمیه و خاله نرگس و مرسانا و آقا امیر.
یه برف سبک داشت میبارید ولی نمیدونم چرا هممون انگار کور بودیم و خوشبین که گذریه آفتاب درمیادو تموم میشه.
ولی با دوتا بچه 6 ماهه و یکساله نباید همچین ریسکی میکردیم.
تا ظهر ساعت سه به دویست کیلومتری مشهد رسیدیم. ولی ترافیک شروع شد. کولاک و برف باورنکردنی شد. هممون شکه شده بودیم ازین سرمای وحشتناک و بوران و یخبندون جاده و تصادفا...
از ساعت 4 دیگه ماشینا ثابت شدن و موندیم تو جاده. حتی یه مترم جلو نرفتیم تا فردا هفت صبح.
وای فقط خدا میدونه لحظه به لحظه چه عذابی کشیدیم. از سرما از استرس از گریه و زجه های تو دیگه جونی نداشتم فقط خدارو صدا میکردم که بلایی سر شما دوتا طفل معصوم نیاد..
تا حالا تو زندگیم یه شبو انقد سخت و تو جهنم نگذروندم هرچی از عذابو سختیش بگم کم گفتم هنوز باورم نمیشه تموم شد چون هر لحظه ساعتو نگاه میکردم تکون نمیخورد انگار. خدایا یعنی امشب صبح میشه؟
داغون و خسته و مریض برگشتیم تهران خونه خاله نرگس..
بازم با وجود حال و روز زارمون به شما دوتا نگاه میکردم از ته دلم میگفتم خدایا شکرت دوباره به ما بخشیدی فرشته هامونو. اگه جای یکی ازون ماشینای له شده... وای زبونم لال..